یک ستاره ی خاموش

تنها دستی پر نور باید تا ستاره ای روشن شود

یک ستاره ی خاموش

تنها دستی پر نور باید تا ستاره ای روشن شود

یک غریبه اشنا

گاهی یک نگاه غریبه چنان برایت صمیمیست که انگار سالهاست با چشمانت اشناست 

و یک اخم شیرین گاهی تمام لبخندهای دنیارا به سخره میگیرد 

و انوقت است که با تمام وجود میخواهی ان غریبه اشنای روزهایت شود 

دلت می خواهد هیچوقت ذهن بازیگوشت دور و بر این فکر که شاید او مال دیگریست پرسه نزند 

و روزی دست کم هزار بار با هم بودنتان را در خیالت جشن میگیری 

ولی عقلت با بدجنسی میگوید که نگاهش هیچ رنگی از اشنایی نداشت یادت هست؟

اما تو که یادت هست یعنی تمام یادت پر از اوست!

و اینبار تو به عقلت میخندی  

و باز در خیالش گم میشوی  

 

 

پ ن:این روزا بدجوری با منطقم درگیرم شاید بخوام ردش کنم 

اطلاعیه:کسی یه منطق دست دوم در حد نو نمیخواد؟؟؟